تئاتر "هرکس یا روز میمیرد یا شب، من شبانهروز" را دیدم.آدمها را دیدم.تاریکی را دیدم.اگر آدمها نبودند میتوانستم ، پتانسیلش را داشتم که گریه کنم.اما آنها بودند و من تماما از اول تا آخر این یک ساعت و نیمه را بعض کردم.من امشب از دیدن آن صحنه لذت نبردم بلکه یک عالمه غصهی جدید و قدیمی توی دلم ریخته شد.سرم پر از وزنههای سنگین است و دلم ترسیده است.آقای جیم !اگر اینجا را میخوانی من را ببخش بخاطر ندیدن و نیامدن به تئاترت.حالا فهمیدهام که من ظرفیت این حجم از احساسات را ندارم.همان بهتر که نیامدم.
لئوی عزیز
حفرههایم را سبک سنگین میکنم خودم را از دور برانداز میکنم من چه فرقی کردهام با امی ده سال پیش؟ فرق بزرگم این است که دیگر اتفاقات بد را در رویاهایم راه نمیدهم.فکر نمیکنم به خوردن بیست قرص قلب ، همزمان.تمام شد آن روزهایی که بیحواس از خیابان رد میشدم و با هربار زندهماندن توی دلم میگفتم :"چه حیف!" دیگر مُردن بزرگترین حسرتم نیست. خیلی امیدوارم به خودم.خیلی خودم را دوست دارم حالا.خیلی راه آمدهام تا اینجا.خیلی شبها را بیدار ماندهام و توی خودم هقهق کردهام تا شدهام این. توی قلبم ، نخواستهام آدمها را راه بدهم چون ترسیدم. چون هردفعه که خودم را ناامید کردهام ، فکرهای سیاهم پیدایشان میشد. هروقت که یک نفر به من میگفت "متاسفم دیگر نمیتوانم بمانم و دوستت داشته باشم" ، من بدجور فرو میریختم. مدتها افسردگی را زیر ِلایههای زیرین پوستم مخفی میکردم که کسی نفهمد دارم چه روزهایی را میگذرانم.از نزدیک شدن به آدمها همیشه ترسیدهام.از حفره شدنشان توی قلبم ، یا جراحتی که بر روحم وارد کردهاند همیشه. خودم را نگاه میکنم ؛ یکسره زندگیام بالا و پایین بودهاست.حسهایم هنوز ناشناختهتریناند.خودم را خوب نمیشناسم.هنوز هم اگر از من بپرسند رنگهای موردعلاقهات چه رنگهاییست؟ با کمی شک و تردید بین سفید و سبز و صورتی و بنفش ، سفید را انتخاب میکنم.هنوز هم نمیدانم این آدمی که من دارم درون کالبدش زندگی میکنم چطور آدمی است.علاقههایش تغییر میکنند ، شخصیتش تغییر میکند ، چشمهایش تغییر میکند ، اما تنها یک چیزش ثابت باقی میماند ؛قلبش. قلبش .
امی مچالهشدهی تو
لئوی عزیز
بیش از حد خستهام.خستهی خانهی مادرجون ماندن و از پناهگاه دور بودن.دلم برای تکتک جزئیات اتاقم تنگ شده بود و نمیتوانستم اعتراض کنم.حالا اما درست در بطن پناهگاه هستم.با موهای خیس افتادهام روی تخت و به کلاس سخت فردایم فکر میکنم.دلم میخواهد یک لیوان قهوهی بزرگ درست کنم و امشب را با فیلمها و سریالهایم بیدار بمانم.هرچند که یک عالمه حفظکردنی دارم ، هرچند که فکر میکنم فردا استاد من را صدا میکند ، اما باید به حرف دلم گوش کنم تا حالم خوب بماند.
لئو ، این پاییز یک عالمه دارد برایم برنامه پیش میآید.من اما مثل آدمهای منزوی دلم میخواهد دست رد به سینهی تکتکشان بزنم.توی این هوا، یا باید با کسی که دوستش داری بیرون باشی یا باید در خانه بمانی و کتاب بخوانی و فیلم ببینی.از آنجایی که من از تعداد آدمهای خیلی کمی در دنیا خوشم میآید ، همیشه دومین گزینه را ترجیح دادهام؛ کتاب و فیلم دو یار جدانشدنی از من هستند که هیچوقت نمیتوانم دنیا را بدون اینها تصور کنم.اما میتوانم بدون آدمها زندگی کنم و نفسم بند نیاید.مخصوصا آنهایی که در لیست آدمهای موردعلاقهام نباشند.لئو !تو موردعلاقهترین آدمم هستی که هنوز پیدایش نشده!
امی منزوی ِ تو
لئوی عزیز
این سی صد و نود و یکمین نامه است.یعنی من ، سی صد و نود و یک بار خواستم با کسی حرف بزنم ، اما کسی را بهتر از تو که تمام حرفهای من را صبورانه میخوانی پیدا نکردهام.این تعداد نامههایی نیست که برای تو میفرستم ؛تعداد روزهایی است که کلمات بیشتر از توانم بودند که بتوانم به زبان بیاورمشان.چه خوشحال بودهام ، چه ناامید و افسرده ؛مهم نبود .فقط میخواستم کسی باشد که بدانم هست.فقط میخواستم حالم برای کسی که شاید بیشتر از تمام دنیا دوستش دارم ، مهم باشد.این سی صد و نود و یکمین نامه است و من حالم خوب نیست.چون خواب های عجیب میبینیم و صبح فراموشی میگیرم.که روزهایم سردند و شبهایم سردتر.چون پاییز است و تنها بودن در این فصل ، کمی دردآور است؛وقتی تمام دنیا قشنگتر از همیشه میشود.من فقط میتوانم دوری تو را توی تابستان خوب طاقت بیاورم.اما فصلهای دیگر فرق دارد؛بالاخص پاییز.من توی این روزهای عجیب و جادویی زمین ،گارد دفاعیام از همیشه پایینتر است.
امی در یک روز بارانی ِپاییزی ِسرد ، خیلییی سرد
لئوی عزیز
صبح را با رضا یزدانی و یک چاقو توی کتفم شروع کردهام و بعدازظهر را با لانا دلری پیش میبرم.مامان نیست و من خانه ماندهام تا برای امتحان جمعه درس بخوانم.اما کمترین کاری که کردهام درس خواندن بوده.برای خودم موزیک های مختلف را گذاشتم و در رویا غرق شدم.یک فیلم خیلی غمانگیز دیدم.ظرفها را شستم.ابروهایم را رنگ کردهام.ناهار روز گذشته را گرم کردم و با اضافهی سالاد توی یخچال خوردم.حالا پردهی آشپزخانه را بالا دادهام و یک لیوان بزرگ چایی درست کردهام و با شلوارک و کاپشن جلوی هوای خنک پاییزی نشستهام تا درس بخوانم.حالا ادل دارد بلند بلند میگوید که یکی مثل تو را پیدا خواهم کرد اما لئو من میدانم که هیچکس مثل تو نمیشود.فقط تو هستی که حوصلهی این نامههای حوصلهسربر مرا داری.من بروم به ادامهی زندگی کردن برسم.
امی در حاشیهی امن زندگی
لئوی عزیز
هوا را ببین.ببین چطور ابرها و قطرات باران دست به دست هم میدهند تا تمام روز را دلگیر کنند.من همیشه دلم میخواهد تو را در این هوا ملاقات کنم.در سردترین و دلگیرترین روزهایم.بیایی و امید را دوباره برایم یادآور شوی.همیشه به ح میگویم دوست دارم وسط خیابان ، نگاهم توی نگاهش گره بخورد و دوتاییمان بایستیم و همان موقع احساس کنیم که درست است؛زندگیمان فقط همین آدم را کم داشت.یک عشق شتابزده و در عین حال منطقی میخواهم.من برایت میتوانم خیلی دیوانه باشم لئو، میتوانم در عین حال خیلی آرامت کنم.من میتوانم تو را به همهی رویاهایم ببرم و از این دنیا، برای لحظهای دورت کنم.تو باید فقط وسط یک روز بارانی پیدایت شود و نگاهت توی نگاه من گیر کند.لئو!دلم برایت تنگ شدهاست و این دلتنگی ارتباط مستقیمی با آبوهوا دارد.روزهایی که بارانی است ، روزهای آفتابی و روزهای برفی ، تمام این روزها من به تو فکر میکنم و دلم برایت قده دنیا تنگ میشود.
این یک نامهی عاشقانه از طرف امی تو است برای لئویی که نمیدانم چهشکلی است، نمیدانم چه کسی است اما میدانم که وجود دارد.
امی دلتنگ
لئوی عزیز
ظاهرا خوبم اما خودم بهتر از هرکسی میدانم که چقدر درونم خوب نیست.با کوچکترین حرفی میتوانم ناراحت شوم و دلم بشکند.وقتی اینقدر زیاد بیدفاع میشوم ، یعنی مدت زمان زیادی را خواستهام قوی باشم و حالا دیگر بدنم نمیکشد.خستهام و این روزهایی که دوستشان ندارم زود نمیگذرند.همهی آدمها دارند به نحوی به من آسیب میرسانند.آنقدر خوب نیستم که تا از کلاس آمدم ، خوابیدم که ذهنم آرام شود؛ اما نشد.یک چیز سنگینی روی قلبم است لئو.یک چیز سیاهی توی ذهنم است و یک دنیا گریه توی چشمهایم موج میزند.
امی در یک مود بد
لئوی عزیز
امروز سهتایی از خیابان ویلا و کریمخان رد شدیم و دوباره تمام خاطراتمان زنده شد.امروز ح و میم وقتی که داشتند از سین حرف میزدند ، من چیزیم نشد.قلبم فقط کمی جمع شد.میم گفت که سین تازگیها به شرکتشان رفته و چقدر این روزها غمگین است.گفت که رابطهی جدیدش خوب پیش نرفته و حالا خیلی خودش را سرزنش میکند که چرا گذاشتهاست دختر به آن خوبی را از دست بدهد!میم میگفت که انگار سین این روزهایش خوب نمیگذرد. من توی دلم برایش دعا کردم که همهچیز برایش به بهترین شکل ممکن اتفاق بیفتد.لئو! حرف زدن راجع به کسی که به خاطرش قلبت شکسته و شبهای زیادی را با دلتنگیاش سر کردهای کار راحتی نیست.اینها را فقط میتوانم تنها برای تو بگویم.این که این حس عجیب گذشته ، حالا تبدیل شده است به زخم خشکشدهای که تکههایش به مرور میافتد.که حالا هرچند که دلتنگش میشوم گاهی وقتها ، اما برایش دعا میکنم.برایش دعا میکنم که یکنفر پیدا شود که حالش را بهتر کند.که نرود.که ساکنش کند در این جریان متلاطم زندگی.
فردا یک روز سنگین در پیش دارم.برایم دعا کن لئو.این روزهای پاییزی به کمی انرژی و دعا و حس خوب نیاز دارم تا بتوانم همان امی همیشه باشم؛بیخیال و خوشحال.
امی خسته
لئوی عزیز
امروز برای اولین بار گریهی بابا را دیدم.نه بخاطر میم که دارد شیمی درمانی میشود و بیحال یک گوشه افتادهاست ، بلکه بخاطر مادرجون که حالا بیمارستان است.امشب برای بابا تولد گرفتیم و یک ساعت بعدش در بهت مادرجون فرو رفتیم.برایت نگفتم اما من شب گذشته خواب یک ماهگرفتگی بزرگ را دیدم.خواب دویدن زیر باران در تاریکی شب ، و دیدن یک ماه بزرگ که به وضوح میتوانستم تشخیص دهم که ماهگرفتگی است.(برایت نمیگویم که تعبیر ماهگرفتگی چیست!) برایت نگفتم که حجم غصههایی که دارد به دلم اضافه میشود چقدر زیاد شدهاست و چقدر دارد تهنشین میشود و سر میرود از دلم.حالا از غصهخوردن آدمها هم غصهام میگیرد.لئو دنیا خیلی بیرحم است.خیلی سخت است زندگی کردن در این دنیا.کمکم برای من دارد غیرقابل تحمل میشود.
امی خیلی خسته
لئوی عزیز
هر روز که میگذرد ، هرلحظهای که سپری میشود ، این امی خام و سرخوش جایش را به یک آدم دیگر میدهد.دارد پوست میاندازد .دارد چیزهایی را تجربه میکند که فکرش را هم نمیکرد .باورش نمیشود ، نه نمیتواند باور کند در عرض کمتر از یک ماه، زندگیش ، شخصیتش ، اولویتهایش چقدر فرق کردهاند.حالا این آدم جدید ، رویا نمیبافد .چیزی را آرزو نمیکند .اصلا نمیداند و نمیفهمد سرنوشت قرار است چطور رقم بخورد .آنقدر خسته است از اتفاقات بد ، که خودش را کاملا سپردهاست به دست "تقدیر".
لئوی عزیز ، گاهی وقتها آنقدر کم میآورم که نمیدانم باید به چه کسی ، چه چیزی و کجا پناه ببرم.حتا اینجا هم دیگر نمیتواند آرامم کند.چه فایده دارد یک مشت نامهی بیمقصد و بیهدف!وقتی خودم میدانم پشت تمام این نامهها دارم ضعفهایم را پنهان میکنم.نگاهم به آسمان است؛به معجزهای که یکباره تمام دنیایم را تغییر بدهد همچنان امیدوارم.
امی در روزهای خاکستری زندگی
+ "خدا شاهد است
یک شب از اینهمه دریا .که گریستهام
شما تا دمدمای همین دقیقه هم سر نخواهید کرد
اوف از این روزهای کُند ِطولانی!"
لئوی عزیز
در وضعیت بغرنجی به سر میبریم و من دارم تمرین قویتر شدن میکنم؛مراقبت از کسی که برای اولینبار جلسهی شیمی درمانی را گذرانده کمی سخت است.به روحیهی خیلی بالایی نیاز دارد.مامان دیروز جلوی میم گریه کرد.اما من دیگر گریهام نمیگیرد.حتا دیروز که در بیمارستان یک عالمه مریض سرطانی دیدم هم گریهام نگرفت؛فقط قلبم مچالهتر شد.این روزها که خیابانها شلوغ بود ، من برایم مهم نبود که چه میشود ، برایم مهم نبود که اینترنت نیست و نامههای به تو هم نیست ، من یک مشکل بزرگتر داشتم که هیچکدام اینها در مقابلش اهمیتی نداشت.با مشکل میم کتاب خواندم و فیلم دیدم اما همهچیز طولانی بود؛ کتاب چهارصد صفحهای را دیگر نمیتوانم یک هفتهای تمام کنم.به چهارصد روز زمان نیاز دارم تا تمام شود و هر فیلم دو ساعته ، برایم به اندازهی دو قرن طول میکشد.با فکر به مشکل میم، تمام کارهایم چند برابر وقت برد.اما هیچچیز دیگر برایم مهم نیست.آنقدر آرامم که انگار در دنیای دیگری به سر میبرم.آنقدر فکر و خیال توی سرم است ، که دیگر برایم هیچچیز _ مطلقااا هیچچیز _ اهمیتی ندارد.
امی
لئوی عزیز
امتحان دیروزم را با موفقیت دادم.حالا با خیال راحتتری میتوانم به بقیهی زندگی برسم.برف میبارد و من به این فکر میکنم یعنی میشود ، یعنی امکان دارد که بر خلاف تعبیر خواب برف ، در بیداری نشانهی خوبی باشد؟این دانههای سفید و کوچک باید نشانههای خوبی باشند که از آسمان ، از آن بالاها که نزدیکتر است به خدا ، دارد پایین میآید.لئو من خیلی وقت بود که یادم رفته بود چطور باید قوی باشم و قوی بودنم را به بقیه نشان بدهم.توی این مدت ، من تنها برای خودم قوی بودهام ، نیازی نبود کسی بفهمد چطور دارد همهچیز بر من میگذرد.اما حالا باید محکمتر از همیشه باشم.بخاطر میم که نمیدانم توی دلش چه دارد میگذرد.یا بخاطر مامان و بابا که میفهمم که چه مقدار نگرانی را دارند پشت رفتار عادیشان مخفی میکنند.باید قوی باشم حتا اگر شبها دیگر هیچ رویایی به جز خوب شدن میم نداشته باشم.که غصه آنقدر به من نزدیک باشد که در کسری از ثانیه بتوانم خندهام را به گریه تبدیل کنم.میم خوب میشود من میدانم.مثل بابا که بعد از تصادف خوب شد.مثل خودم که خوب شدم.اما زمان میبرد.لئو هروقت زمانش تمام شد و میم صحیح و سالم شد، برایت مینویسم توی این روزها و شبهایی که گذشت من چقدر پیر شدهام.برایت مینویسم که یک کوه سنگین است ، غصهی خانواده را خوردن.آنقدر سنگین که نفست را بند میآورد و تو بعضی روزها را اصلا، بیآنکه بفهمی ، بینفس و بیهوا زندگی میکنی.آن موقع حتما برایت میگویم که فهمیدهام که بزرگترین کلمهی دنیا چه چیزی میتواند باشد؛امید.
امی در روزهای تاریک و سرد
لئوی عزیز
همیشه هروقت اتفاقهای خوب پشت سر هم و بیوقفه برایت میافتد باید نگران اتفاق بدی باشی.این یک امر ثابت شده است برای من.برای من که تا آمدهام شرایط بدم را تبدیل به شرایط خوب کنم و واقعا واقعا زندگی کردن را تجربه کنم ، یک چیزی باعث شده است که بگویم :من همان روزمرگیهای خستهکنندهی خودم را میخواهم.خستگی سفر از تنم خارج نشده ، اما داشتم خودم را به زور برای امروز آماده میکردم ،داشتم توی ذهنم برنامهی درس خواندن برای امتحان جمعه را میکردم ، اما در عرض چند ثانیه یک غصهی خیلی بزرگتر پیدا کردهام که همهی فکرم را خراب کرده و از همه بدتر اینکه نباید به کسی بگویم .لئو میم مریض است و باید شیمیدرمانی شود و من اصلا نمیدانم باید چطور باید جلوی سیل گریههایم را بگیرم.چه برسد به اینکه نگذارم مامان بفهد!برایم دعا میکنی، نه؟!به یک معجزهی بزرگ احتیاج دارم.معجزهای که باز دوباره مرا برگرداند به روزهای یکنواخت و بدون هیجانی که میم حداقل حالش خوب بود.خواهر بیچارهی من!
امی مستاصل
درباره این سایت