محل تبلیغات شما

لئوی عزیز

بیش از حد خسته‌ام.خسته‌ی خانه‌ی مادرجون ماندن و از پناهگاه دور بودن.دلم برای تک‌تک جزئیات اتاقم تنگ شده بود و نمیتوانستم اعتراض کنم.حالا اما درست در بطن پناهگاه هستم.با موهای خیس افتاده‌ام روی تخت و به کلاس سخت فردایم فکر می‌کنم.دلم میخواهد یک لیوان قهوه‌ی بزرگ درست کنم و امشب را با فیلم‌ها و سریال‌هایم بیدار بمانم.هرچند که یک عالمه حفظ‌کردنی دارم ، هرچند که فکر میکنم فردا استاد من را صدا می‌کند ، اما باید به حرف دلم گوش کنم تا حالم خوب بماند.

لئو ، این پاییز یک عالمه دارد برایم برنامه پیش می‌آید.من اما مثل آدم‌های منزوی دلم می‌خواهد دست رد به سینه‌ی تک‌تکشان بزنم.توی این هوا، یا باید با کسی که دوستش داری بیرون باشی یا باید در خانه بمانی و کتاب بخوانی و فیلم ببینی.از آن‌جایی که من از تعداد آدم‌های خیلی کمی در دنیا خوشم می‌آید ، همیشه دومین گزینه را ترجیح داده‌ام؛ کتاب و فیلم دو یار جدانشدنی از من هستند که هیچوقت نمیتوانم دنیا را بدون این‌ها تصور کنم.اما میتوانم بدون آدم‌ها زندگی کنم و نفسم بند نیاید.مخصوصا آن‌هایی که در لیست آدم‌های موردعلاقه‌ام نباشند.لئو !تو موردعلاقه‌ترین آدمم هستی که هنوز پیدایش نشده! 

 

امی منزوی ِ تو

مونـولـوگ های بی سـروتـه

سی‌صد و نود و سومین نامه

سی‌صد و نود و دومین نامه

کنم ,دلم ,، ,آدم‌های ,یک ,درست ,و فیلم ,کنم و ,هرچند که ,یک عالمه ,که من

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها