لئوی عزیز
هر روز که میگذرد ، هرلحظهای که سپری میشود ، این امی خام و سرخوش جایش را به یک آدم دیگر میدهد.دارد پوست میاندازد .دارد چیزهایی را تجربه میکند که فکرش را هم نمیکرد .باورش نمیشود ، نه نمیتواند باور کند در عرض کمتر از یک ماه، زندگیش ، شخصیتش ، اولویتهایش چقدر فرق کردهاند.حالا این آدم جدید ، رویا نمیبافد .چیزی را آرزو نمیکند .اصلا نمیداند و نمیفهمد سرنوشت قرار است چطور رقم بخورد .آنقدر خسته است از اتفاقات بد ، که خودش را کاملا سپردهاست به دست "تقدیر".
لئوی عزیز ، گاهی وقتها آنقدر کم میآورم که نمیدانم باید به چه کسی ، چه چیزی و کجا پناه ببرم.حتا اینجا هم دیگر نمیتواند آرامم کند.چه فایده دارد یک مشت نامهی بیمقصد و بیهدف!وقتی خودم میدانم پشت تمام این نامهها دارم ضعفهایم را پنهان میکنم.نگاهم به آسمان است؛به معجزهای که یکباره تمام دنیایم را تغییر بدهد همچنان امیدوارم.
امی در روزهای خاکستری زندگی
+ "خدا شاهد است
یک شب از اینهمه دریا .که گریستهام
شما تا دمدمای همین دقیقه هم سر نخواهید کرد
اوف از این روزهای کُند ِطولانی!"
، ,هم ,یک ,آدم ,روزهای ,چیزی ,بیمقصد و ,و بیهدف ,بیهدف وقتی ,وقتی خودم ,نامهی بیمقصد
درباره این سایت