لئوی عزیز
حفرههایم را سبک سنگین میکنم خودم را از دور برانداز میکنم من چه فرقی کردهام با امی ده سال پیش؟ فرق بزرگم این است که دیگر اتفاقات بد را در رویاهایم راه نمیدهم.فکر نمیکنم به خوردن بیست قرص قلب ، همزمان.تمام شد آن روزهایی که بیحواس از خیابان رد میشدم و با هربار زندهماندن توی دلم میگفتم :"چه حیف!" دیگر مُردن بزرگترین حسرتم نیست. خیلی امیدوارم به خودم.خیلی خودم را دوست دارم حالا.خیلی راه آمدهام تا اینجا.خیلی شبها را بیدار ماندهام و توی خودم هقهق کردهام تا شدهام این. توی قلبم ، نخواستهام آدمها را راه بدهم چون ترسیدم. چون هردفعه که خودم را ناامید کردهام ، فکرهای سیاهم پیدایشان میشد. هروقت که یک نفر به من میگفت "متاسفم دیگر نمیتوانم بمانم و دوستت داشته باشم" ، من بدجور فرو میریختم. مدتها افسردگی را زیر ِلایههای زیرین پوستم مخفی میکردم که کسی نفهمد دارم چه روزهایی را میگذرانم.از نزدیک شدن به آدمها همیشه ترسیدهام.از حفره شدنشان توی قلبم ، یا جراحتی که بر روحم وارد کردهاند همیشه. خودم را نگاه میکنم ؛ یکسره زندگیام بالا و پایین بودهاست.حسهایم هنوز ناشناختهتریناند.خودم را خوب نمیشناسم.هنوز هم اگر از من بپرسند رنگهای موردعلاقهات چه رنگهاییست؟ با کمی شک و تردید بین سفید و سبز و صورتی و بنفش ، سفید را انتخاب میکنم.هنوز هم نمیدانم این آدمی که من دارم درون کالبدش زندگی میکنم چطور آدمی است.علاقههایش تغییر میکنند ، شخصیتش تغییر میکند ، چشمهایش تغییر میکند ، اما تنها یک چیزش ثابت باقی میماند ؛قلبش. قلبش .
امی مچالهشدهی تو
، ,میکنم ,توی ,خیلی ,راه ,تغییر ,خودم را ,تغییر میکند ,هنوز هم ,توی قلبم ,میکند ،
درباره این سایت